گفت وگو با لي لا سازگار مترجم کتاب «سرشت تلخ بشر»

 

يک راه حل براي تمام مسائل وجود ندارد

 

مجيد يوسفي

وقتي کتاب سرشت تلخ بشر را مي خوانيم بين دنياي برون و درون آيزايا برلين کمي متحير مي مانيم . او از سويي تحت تاثير مثل افلاطوني است و دنيا را با لنز افلاطون مي بيند و از سوي ديگر بخشي از زندگي او از چنان واقعيت تلخ و گزنده يي حکايت مي کند که بدون آن زندگي مفهومي پيدا نمي کند. جايي مي خوانيم که او متاثر از تولستوي و رمان «جنگ و صلح » او است و از سوي ديگر مي بينيم که نمي تواند از ماکياولي چندان دور شود. آيزايا برلين از نظر شما چگونه آدمي بود و دنيا را چگونه مي ديده است ؟

--برلين به گفته خودش در آغاز اين کتاب چهل سال از عمرش را صرف بررسي انديشه هاي گوناگون درباره زندگي کرده است و به اين منظور آثار انديشمنداني را که شما نام برديد و آثار بسياري از متفکران ديگر را مطالعه کرده است . او مي خواست بداند از نظر آنها علت هاي بي عدالتي ، ستم ، بي توجهي به اصول اخلاقي ، درماندگي ، فقر و غيره چيست و از سوي ديگر مي خواست بداند وضعيتي متضاد يعني برقراري عدالت ، امنيت ، آزادي، استقلال و تحقق خواسته هاي معنوي بشر از چه راه هايي ممکن است . البته برلين دريافت که انديشمندان مختلف راه حل هايي متفاوت براي حل مشکلات بشر عرضه داشته اند، ولي در مرحله يي به اين فکر افتاد که پرسش هاي مهم در مورد زندگي بشر هم شايد مانند علوم دقيق يک پاسخ بيشتر نداشته باشند و پاسخ هاي ديگر به ناگزير نادرست باشند و تازه پاسخ هاي درست ، البته زماني که به آنها دست يابيم ، بايد با يکديگر همخواني داشته باشند زيرا امکان ندارد حقيقتي با حقيقتي ديگر در تعارض باشد. برلين در پي مطالعات بيشتر متوجه شد که برخي انديشمندان مثل هگل و مارکس چنين مي انديشيدند که هيچ حقيقت جاودان و واحدي وجود ندارد. تاريخ يکسره در حال تحول و تغيير است . ولي مساله براي او اين بود که آيا تاريخ فقط سير رخدادهاي پياپي است که شايد معنا و مفهومي نداشته باشند يا حرکتي از ناداني به سوي دانايي است . در اين مرحله برلين پس از مطالعه انديشه هاي کساني چون ماکياولي ، ويکو و هردر به اين نتيجه مي رسد که براي پرسش هاي مهم ممکن است بيش از يک پاسخ صحيح وجود داشته باشد و پس از توجه به چندگانگي فرهنگ ها و ارزش ها به اين نکته پي برد که اين تفاوت بين فرهنگ ها و ارزش ها به اين معنا نيست که برخي از آنها درست و برخي ديگر نادرست هستند.

به اعتقاد برلين نمي شد با استفاده از نظام ارزشي واحد همه چيز را توصيف کرد. او نه تنها به انديشه هاي گوناگون توجه داشت بلکه اساس انديشه اش اين اعتقاد بود که گاهي «هدف هاي آرماني »، حتي در انديشه فردي واحد، همخواني ندارند. يعني مساله فقط اين نيست که تنوع و گوناگوني جهان باعث ابهام و سردرگمي مي شود بلکه نکته درخور توجه اين است که در نتيجه اين وضع امور را نمي توانيم در هيچ يک از نظام هاي پيشنهادي افلاطوني يا هگلي بگنجانيم . شايد آنچه شما را متحير کرده همين گوناگوني و گاه مفاهيم و مقوله هاي متضادي است که برلين به آنها پرداخته است .

با اين وجود، يافتن و پيدايي اين حقيقت ها چه کمکي به برلين مي کرد. وقتي حقايقي را بيابيم که در کنار همديگر به زيست خود ادامه مي دهند اما در تضاد هم هستند چگونه مي تواند به گشايش معضلات بشري بينجامد؟

--برلين مي خواست جايگاه فرد را در روند تاريخ و همچنين ستيزه بين مونيسم (يگانه انگاري ) و پلوراليسم (کثرت گرايي يا چندگانه انگاري ) نشان دهد. او معتقد بود که راه حلي واحد و جامع براي حل تمام مسائل بشر وجود ندارد و انديشه راه حل واحد توهمي بيش نيست و توهمي خطرناک است . زيرا اگر بپذيريم که براي حل مسائل بشر راه حلي واحد وجود دارد، در آن صورت اين هم پذيرفتني است که پرداختن هر بهايي براي دستيابي به آن راه حل مجاز است . از نظر برلين همين طرز فکر باعث اقدامات لنين ، تروتسکي ، مائو و پول پوت شد يعني در واقع باعث بروز ديکتاتوري .

يکي از مهم ترين مباحثي که در اين کتاب از آيزايا برلين مي خوانيم شخصيت چندگانه و پيچيده ژوزف دو مستر است که به قول آيزايا برلين حاصل و زاييده جامعه يي است که در آن مي زيست . چنان که زندگي نويسان او نيز مي گويند که وي به اين دنيا تعلق نداشت . شما اگر بخواهيد تصويري دقيق و مفصل از ژوزف دو مستر ارائه دهيد او را چگونه توصيف مي کنيد؟

--ژوزف دو مستر (1821-1753) انديشمندي است که درباره او بسيار بحث کرده اند و اظهار نظرهايي متفاوت نسبت به او ابراز داشته اند. او سلطنت طلبي متعصب و از سوي ديگر هوادار اقتدار مطلق پاپ بود. نتيجه گيري هاي افراطي وي ناشي از فرضيه هاي جزمي اوست . پدرش عضو مجلس ساووا بود و از اين نظر اشراف زاده به شمار مي آمد و مادرش هم کاتوليکي متعصب بود که بي ترديد در انديشه هاي مذهبي او نقشي مؤثر داشته است . انديشه هاي مستر در واقع کوششي براي مقابله با جريان روشنگري و پيشرفت و ترقي بود. پس از وقوع انقلاب فرانسه دو مستر به شدت با آن مخالفت کرد. دليل اين مخالفت بيشتر دوره ترور بود که باعث شد دو مستر واکنشي تند نسبت به انقلاب نشان دهد و تصميم گرفت انديشه هاي ساخته و پرداخته در قرن هجدهم را نفي کند و تيشه به ريشه آنها بزند. اغلب متفکران قرن هجدهم به پيشرفت ، آزادي ، خردگرايي ، تجربه گرايي و دموکراسي اعتقاد داشتند و مي گفتند اين ارزش ها بشر را به سوي آزادي ، امنيت و سعادت رهنمون مي کند. ولي دو مستر با تمام اينها مخالف بود. او هوادار متعصب حکومت پادشاهي موروثي و حامي اقتدار و مرجعيت پاپ بود. گفتيم انقلاب فرانسه نتايج دلخواه عدالت و آزادي را به بار نياورد. مستر از آن پس از مشروطه خواهي و آزاديخواهي انتقاد مي کرد. هوادار پاپ سالاري و سرچشمه الهي اقتدار و قدرت شد. او نخست ملاحظاتي درباره فرانسه را نوشت که شامل بسياري از فرضيه هاي بديع وي بود. تا اين دوره انديشه غالب اين بود که بشر منافع خودش را تشخيص مي دهد و افراد مي خواهند به حداکثر آزادي فردي و حداقل آزادي حکومت دست يابند. ولي مستر مصمم بود اين انديشه ها را رد کند و به جاي آنها رستگاري به ياري نيروي ايمان و سنت را توصيه مي کرد. از نظر مستر سرشت بشر بد و فاسد بود و در نتيجه به اقتداري نياز بود که بر اساس اصل اطاعت و فرمانبرداري بتواند افراد را راهنمايي و رستگار کند. مستر مي گويد افراد بشر که فاسد و ضعيف هستند به قيم ، مشاوري وفادار يا رهبري روحاني نياز دارند که زندگي آنها را هدايت کند و نايب مسيح در رأس اين قيم ها قرار گرفته است . خلاصه اعتقاد او بر اين بود که افراد بشر فقط با ارعاب رستگار مي شوند و جنگ و شکنجه هم جزيي از سرنوشت گريزناپذير بشر است . او خدانشناسان ، دانشمندان ، آزاديخواهان ، دموکرات ها، ژاکوبن ها و خلاصه تمام کساني که به منطق يا وجدان فردي ايمان دارند و همچنين معتقدان به آزادي فردي را دشمنان نظم موجود مي دانست و معتقد بود که به هر راهي بايد آنها را از ميان برداشت .

پس دو مستر يک انديشمند خداباور بود اما گفته مي شود که بسياري از اعتقادات وي بعدها زمينه فاشيسم در اروپاي ميانه قرن بيستم شد. نمي توانم اين درهم ريختگي ذهني دو مستر را کالبدشکافي کنم. بوي يک نوع فرصت طلبي يا جاه طلبي استشمام مي شود.

--مستر معتقد بود بشر ضعيف و بدطينت است . بشر با گناه زاده مي شود و تنها جامعه و دولت مي توانند او را از گمراهي نجات دهند. هسته اصلي فکر مستر انتقاد از خردي بود که «فيلسوفان » قرن هجدهم از آن دفاع مي کردند.

برلين مي گويد اين انديشه ارتجاعي مستر نفوذي عميق بر انديشه هاي ارتجاعي و فاشيستي سال هاي بعد داشت . از نظر برلين افکار مستر را به اين دليل بايد مطالعه کنيم که زمينه را براي بروز فردي چون شارل مورا، يکي از پيشکسوتان فاشيسم ، آماده کرد. در ميان ارزش هاي مستر قدرت از همه چيز بالاتر است ، قدرت اصلي الهي است ؛ که بر دنيا حکم مي راند و عامل اصلي پيشرفت بشر است و هر کس بداند چگونه به آن دست يابد حقي پيدا مي کند که به موجب آن ديگران بايد از وي فرمان برند.

نظريه ويکو درباره توالي تمدن ها و فرهنگ هاي ملي در سرزمين ها و دوره هاي مختلف از بسياري جهات شبيه هم و در عين حال در تضاد با هم هستند. چرا آيزايا برلين آن نظريه را در تضاد با نسبيت گرايي مي بيند و چرا آن را با کثرت گرايي يکي مي گيرد؟

--بله ، ويکو به توالي تمدن ها اعتقاد داشت ولي هردر بود که به مقايسه فرهنگ هاي ملي در سرزمين ها و دوره هاي مختلف پرداخت . البته انديشه هاي هر دو نفر مورد توجه برلين بود. اجازه بدهيد اول در مورد نظريه توالي تمدن هاي ويکو کمي توضيح دهم . ويکو در کتاب اصول علم جديد درباره طبيعت مشترک ملل (1725) مي گفت در تاريخ هر ملت سه دوره قابل تميز است ؛ دوره خدايان ، دوره قهرمانان و دوره افراد. در دوره نخست حکومت الهي حکمفرماست و همه چيز از راه الهام خداوندي مقرر مي شود. در دوره دوم قهرماناني که بر مردم عادي برتري دارند حکومت مي کنند و در دوره سوم همه مردم خود را برابر مي دانند و نخست جوامعي بر اساس اشتراک منافع و سپس نظام هايي سلطنتي به وجود مي آيند. ما در آثار ويکو اين فرضيه را که تاريخ جرياني دوره يي و تکراري است ، مي بينيم . آنچه در افکار ويکو نظر برلين را جلب کرد توجه او به چندگانگي فرهنگ ها بود. خود برلين به موجبيت در تاريخ يا سير خطي تاريخ (به زعم مارکس ) اعتقاد نداشت . خوب البته طبيعي است که برلين اين ديدگاه را نسبيت گرايي فرهنگي نداند و با کساني که بر اين عقيده بوده اند مخالفت کند. برلين مي گويد امکان دارد افراد وابسته به يک فرهنگ ارزش ها و شيوه زندگي فرهنگي ديگر يا حتي جامعه يي را که از نظر زماني يا مکاني با آنها فاصله دارد درک کنند ولي آنها را نپذيرند. اگر بپذيريم که تحقق يافتن اين ارزش هاي متفاوت با ارزش هاي مورد نظر ما در جوامعي ديگر مايه رضايت خاطر افراد ديگر مي شود، اين نسبيت گرايي نيست بلکه کثرت گرايي است . در مورد اخير آدم ها در پي هدف هايي متفاوت هستند ولي در عين حال توانايي درک يکديگر را دارند.

برلين معتقد است که نخستين وظيفه همگاني پرهيز از رنج هاي بيش از حد است . انقلاب ها، جنگ ها، کشتارها و اقداماتي افراطي شايد در شرايط بحراني لازم به نظر رسند، ولي تاريخ به ما مي آموزد که پيامدهايشان به ندرت هماني است که پيش بيني کرده اند؛ هيچ تضميني و، در مواردي ، حتي احتمال به اندازه کافي زياد وجود ندارد که چنين اقداماتي به بهبود اوضاع بينجامند. در زندگي شخصي يا در سياست عمومي دولت مي توانيم خطر عمل قاطع و شديد را به جان بخريم ، ولي همواره بايد آگاه باشيم و فراموش نکنيم که امکان دارد اشتباه کنيم ، و اطمينان به پيامدهاي چنين اقداماتي به رنج و محنت قابل احتراز افراد بي گناه مي انجامد. و در جايي ديگر شديداً به نسبيت گرايي معتقد است . به نظر شما حد و حدود اين نسبيت گرايي چه ميزان است و تا کجا مي توانيم نسبي گرا باشيم ؟ چه منطقي وجود دارد که اين اصول کلي را ترسيم کند؟

مي دانيم که برلين در تاريخ انديشه ها تخصص داشت . او پس از مطالعه افکار انديشمندان بزرگ دوره هاي گوناگون و همين طور مطالعه تاريخ ، همان گونه که پيش از اين هم اشاره کردم ، دريافت برخلاف انديشه آرمان گرايان راهي واحد وجود ندارد که همه افراد بشر با گذر از آن به نيکبختي و سعادت دست يابند و همچنين پاسخي واحد براي پرسش هاي مهم وجود ندارد. برلين به اين نتيجه رسيد که هيچ گونه حقيقت جاودان و راه حل غايي نيست که بشر را به سرانجام مقصود برساند و آنچه هست تحولي تاريخي و تغييري دائمي است و ذهن بشر با بالا رفتن از هر پله نردبان پيشرفت ، دگرگون مي شود. وقتي برلين با آثار واقع گراي ماکياولي آشنا شد دريافت کساني که داراي فضايل مسيحي هستند لگدمال صاحبان قدرت مي شوند، و نتيجه گرفت که ترکيب توانايي هاي ذاتي و ارزش هاي مسيحي و تعيين ضابطه يي فراگير در مورد زندگي شايسته براي تمام افراد بشر ناممکن است .

برلين پس از رسيدن به اين نتيجه که خيرهاي برين ممکن است با هم در تضاد باشند اعلام کرد که نمي شود از ميان امکانات موجود يکي را به عنوان راه حل غايي برگزينيم . او نمي دانست چه چيز را، در چه حدي ، بايد فداي چه چيز ديگر کنيم . فقط اميدوار به اين بود که بتوانيم اين تضادها را تا سر حد ممکن کاهش دهيم . در اين جا است که «نخستين وظيفه همگاني را پرهيز از رنج هاي بيش از حد... انقلاب ها، جنگ ها، کشتارها، اقدامات افراطي ...» به شمار آورد. البته در ادامه اظهارنظر مي کند که همشکل سازي مردم که از خواسته هاي برنامه هاي جزمي است ، تقريباً هميشه راهي به سوي خشونت و وحشيگري است .

نظر برلين درباره انقلاب و دموکراسي چه بود؟ به نظر شما او به چه ارزش هايي اعتقاد داشت و آيا ارزشي براي او جنبه مطلق داشت؟

--مطلب زيادي در مورد نظر برلين درباره انقلاب نخوانده ام . او به طور کلي با خشونت مخالف بود. اعتقادش به نظام چندارزشي هم حکايت از همين نکته دارد. او ليبرال عقل گرايي بود که بيشتر به تساهل و مدارا اعتقاد داشت . به زعم او در اجتماع آزاد و معتقد به چندگانگي ارزش ها بده بستان هايي صورت مي گيرد ولي معلوم نيست که چه ارزشي را تا چه اندازه بايد فداي کدام ارزش ديگر کنيم . چه ميزان از برابري بايد فداي چه مقدار از آزادي شود؟ خلاصه همان گونه که پيش از اين هم اشاره کردم او هيچ گونه راه حل قطعي ، نهايي و واحد براي معضلات جوامع نمي شناخت و تجويز هم نمي کرد. او مي گفت کساني که راه حلي قطعي را در نظر دارند، يا به عبارتي معتقدان به آرمانشهر حاضرند براي رسيدن به هدف خود هر قدر لازم باشد دست به کشتار و خونريزي بزنند و اين فاجعه به بار مي آورد. از اين رو بود که به چندگانگي ارزش ها و تساهل اعتقاد داشت .

در بخش هايي از کتاب سرشت تلخ بشر و نيز کتاب فلسفه سياسي آيزايا برلين جان گري احساس مي کردم که برلين به شدت با نظريه «استبداد اکثريت» آلکسي دوتوکويل نزديک است و شايد متاثر از اوست. اهميتي که او به اقليت در دموکراسي مي دهد عملاً بيش از حقي است که اکثريت در جوامع دموکراتيک دارند؟

--در مورد دموکراسي هم عقيده داشت که اين رژيم گاهي در حق اقليت ها ظلم روا مي دارد زيرا دموکراسي الزاماً کثرت گرا نيست . ولي به نظر او اگر دموکراسي به سازش و شور و مشورت و آراي همگان بي اعتنا نباشد زمينه اصلاحات فراهم مي آيد. برلين با مطالعه تاريخ و آراي ژوزف دومستر، توکويل و کنستان از زياده روي ها و خونريزي هاي انقلاب فرانسه آگاه شده بود و با وجود آنکه همواره مدافع آزادي (شعار اصلي انقلاب فرانسه ) بود، مي خواست بفهمد آن انقلاب کجا به خطا رفته است .

در مورد انديشه هاي محوري برلين يا دلمشغولي هاي ذهني اصلي او مي توانيم به آزادي و برابري ، کثرت گرايي و نسبي گرايي اشاره کنيم . خوب طبيعتاً به دليل اعتقاد وي به نسبي گرايي نبايد انتظار داشته باشيم که او ارزشي را به طور مطلق و بي توجه به زمان ، مکان و ساير شرايط وابسته به آن بپذيرد.