شاهرخ مسكوب

95/4/12

نمى دانم تقصير هواست يا من هوائى شده ام كه دست و دلم به هيچ كارى نمى رود; دستم كه مى لرزد، دندان، بُن دندان و لثه بيش از يك ماه است كه ورم كرده و تا حالا مداواى دندانپزشك و زور آنتى بيوتيك هيچ دردى دوا نكرده (شبح مخوف Honoraire كه دندان هايش را مثل گرگ گرسنه اما خونسرد و پرحوصله اى به هم مى سايد، بماند) خارش و آزار چشم هم ـ كه شايد از چرك ريشه دندان باشد ـ مزيد بر علت ـ همان حكم آبله فاطى خوشگله را دارد كه گل بود به سبزه نيز آراسته شد و بيشتر غُر بزنم و تكميلش كنم و بگويم آنچه خوبان همه دارند تو تنها دارى. آقاى شاهرخ خان كه در چس ناله دارى دست گداها را از پشت مى بندى: ننه من غريبم، ننه من غريبم! كله كار نمى كند، كله تخته پهنِ مهر و موم است كه بوى پهن هم نمى دهد. نوعى مرگ يا دست كم خواب زمستانى مغز! انگار اين مغز گيج ضربه اى خورده و سحر شده و هر احساسى، شادى و رنج يا بيدار بودن، ديدن و نفس كشيدن را از دست داده است، مغزم نفس نمى كشد، سينه اش را از هواى باغ پر نمى كند. بهار را نمى بيند موش كور است، در سوراخى زيرزمين تپيده، روى سوراخ را برف انبوهى پوشانده و بيخ آن لانه، دخمه، گودال تاريك، آن مخفى گاه، مغز گرم و مرطوب است، خيال در آمدن، تكان خوردن ندارد، مثل حلزون. مغزِ بى فكر و بى حسّم را نمى شناسم، وِل معطلم. فقط ديشب كه با غزاله در T. N. P «ننه دلاور» برشت را ديديم حس كردم كه مغزم هنوز در خواب، در رخوتى سنگين و درمان ناپذير غرق نشده و اگر هوائى تازه با فشار به جسم بيحال، به تنه لَختش دميده شود به خود مى آيد. حس كردم كه حس مى كنم. همه چيز ـ در صحنه ـ خوب و گاه كمى شلوغ بود ولى Katharina Thalbach در نقش «ننه دلاور» فوق العاده بود هر چند كه قدِ كوتاه و اندام كوچكش به چنين «مادرى» نمى آمد ولى چنان معركه اى مى كرد كه اين نقص ابداً به چشم نمى خورد. درباره برشت، با همان عقيده هميشگى از تأتر بيرون آمدم: عالى است ولى در حدّ انسان اجتماعى و دردهايش، انديشه و هنرش محدود است به خوب و بد و زشت و زيباى اجتماعى انسان و درون چنين دايره بسته اى ـ كه بايد محدوديت ديد طبقاتى از آدمى را هم به آن افزود ـ در چنين دايره اى تواناست ـ و ناچار محدود ـ برخلاف شكسپير يا مثلا سوفوكل به دردهاى وجودى انسان ـ به اينكه انسان بودن، دردمند بودن است ـ راه ندارد.

تآتر عملا دو زبانه بود، با فاصله گذارى و آوازهاىِ (آلمانى) «ميان پرده اى» و ديگر شگردهاى برشت. آلمانى ها را نمى فهميدم و مهم نبود، بازى ها، صحنه آرائى و رويهمرفته حال و هوا طورى بود كه بى حرف همه حرف ها گفته مى شد (اين روزها دارم هلدرلين مى خوانم زبانش را نمى فهمم و به زور ترجمه فرانسه جلو مى روم. اين نفهميدن مثل آن يكى نيست، خيلى آزارم مى دهد.)

درباره موضوع نمايشنامه، فاصله گذارى، سبك و سليقه برشت چند كلمه اى به غزاله توضيح دادم، و نيز تفاوت با تآتر كلاسيك، دريافت ارسطويى، و تآتر پوچى. راضى و خوشحال بود و چندين بار تشكر كرد: پدر خيلى مشتكرم كه به فكر بودى، كه جاى به اين خوبى گرفتى (نزديك و مسلط به صحنه)، كه...

موقع بيرون آمدن از سالن، دخترى دو سه پله جلوتر از ما بود. غزاله گفت چه دامن قشنگى پوشيده. پيش از شروع نمايشنامه صحبتِ لباس بود. غزاله گفت مادر هم مثل تو فكر مى كنه دامن براى من بهتر از شلواره، كجىِ پاىِ من پيدا نميشه.

ـ پاهاى تو كج نيست، كى گفته؟ ـ چرا بهت بر مى خوره. خيال مى كنى من ناراحت ميشم كه پاهام اينجوريه؟ ـ خيال نمى كنم، پاهات هم كج نيست. فقط موقع راه رفتن زانوهات كمى خم ميشه، كه اگر دقت كنى چيزى پيدا نيست براى همين ميگم دامن برات بهتره. اين گفتگو همين جا تمام شد.

از تآتر بيرون آمديم. در ميدان Trocadإro گفت: پدر پول داريم تاكسى بگيريم؟ من سردَمه. گفتم: آره. ولى دلم نمى خواست به جاى چهار، پنج فرانك مترو شصت، هفتاد فرانك به تاكسى بدهم. مِن و من كردم، بهانه آوردم كه براى تاكسى بايد صف بست همه از تآتر ريخته اند بيرون، شلوغ و... خلاصه بتپيم توى مترو، معطلى ندارد، گرم است، چنين و چنان است و از پله هاى مترو پائين رفتيم.

امروز فكر كردم براى چى با دخترم رودربايستى دارم، چرا تقلب كردم و راستش را نگفتم. معناى اين رفتار احمقانه چيست؟

به غزاله تلفن كردم. گفتم: ديشب راجع به تاكسى سئوالى كردى و من جوابى دادم. گفت: آره. گفتم: تلفن كردم كه بگويم جوابم درست نبود، يعنى صميمانه نبود، دروغ بود. راستش اين بود كه نمى خواستم تاكسى بگيريم. وقتى بناست به تآتر برويم پول داريم كه بهترين و گران ترين جا را بخريم، اما وقتى كه مترو دم دست است پول نداريم كه تاكسى سوار شويم. گفت: من هم ديشب براى همين پرسيدم، فهميدم، مرسى كه تلفن كردى، پدر من شما رو خيلى دوست دارم.

راست مى گويد. چند روز پيش گفت آن وقت ها هر دفعه سر هفت سين نوار دعاى راشد را كه مادر مى گذاشت من چيزى نمى فهميدم ولى توى دلم دعا مى كردم ميانه تو و مادر خوب شود (اول بار بود كه اين را مى شنيدم). پرسيدم: حالا چطور گفت: حالا ديگر چه فايده دارد.

هر وقت به اطاق من مى آيد اول گنجه خوراكى ها و يخچال آشپزخانه را وارسى مى كند: پدر، چى دارى؟ چه مى خورى؟ ـ همه چيز، فضول باشى.

تا صحبت ناخوشى من پيش مى آيد دستپاچه مى شود; نه پدر، تو كه سالمى، تو كه چيزيت نيست. گمان مى كنم فكر مرگ من آزارش مى دهد و نمى خواهد آن را به خود راه دهد. اين آخرها هيچ حال خوشى نداشتيم: درد دندان، ورم لثه، خارش و آب ريزش چشم، سرماخوردگى و خستگى از Sodome et Gomorrhe همه دست به دست هم داده بود، غزاله سفارش مى كرد كه شب ها تنها نمان، لازم نيست كار كنى، برو سينما، چيز نخوان. يك كتاب خوب مى خواست، براى چند روز ديگر، تعطيلات «پاك»، Antimإmoire مالرو و Eloge de la Philosophieمرلوپونتى را برايش خريدم.

95/4/14

چند روز پيش Sodome et Gomorrhe، چندمين جلد؟ «در جستجو» را، بدون اشتياق تمام كردم، پرحرفى پروست و وسواس و كنجكاوى بيمارگونه، او درباره نسب شناسى و شاخه ها و شخصيت هاى اشرافيت فرانسه و حتى ريشه شناسى نام شهرها، دهات و مكان هاى جغرافيائىِ گوشه اى از فرانسه (نورماندى)، پرداختن بيش از حد به جزئيات و رويهمرفته وراجى وحشتناك او آزارم مى دهد. حرف زياد او و فرصت كم من دارد ميانه مرا با آقاى پروست به هم مى زند; نه، تند رفتم، بايد مى گفتم دارد شيفتگى و صفاى اين رابطه را خدشه دار مى كند

........

95/4/27

اين رابطه خدشه دار شد. تا اينجا (ص 145) تقريباً تمام اين جلد (La prisonniةre) به شرح «عشق» بيمارگونه و حريصانه و حسد ديوانهوار راوى گذشته است. در مطالعه اين جلد تا اينجا خارزارى خشك و خسته كننده را پشت سر گذاشته ام. اميدم به بقيه راه است. شايد فرصتى پيش بيايد كه نفسى تازه كنم و سر و روئى صفا بدهم. فعلا كه از نفس افتاده ام.

نويسنده (ديگر آقاى پروست برايم آقاى پروست نيست، نويسنده، راوى، يك سوم شخص غايب است: «او»)، نويسنده از فرط پرنويسى گيج و «داده»ها آشفته مى شود. انعامى به گماشته اى مى دهد (5 فرانك در ص 138) و 4 صفحه بعد 5 فرانك مى شود 2 فرانك يا مادرى كه در شهرستان است و چند صفحه پيشتر نامه او را به راوى خوانده ايم ناگهان در ص 142 سر از خانه اش در مى آورد! امان از پرحرفى.

95/5/7

امروز غزاله آمد كه مرا ببيند و كمى هم فلسفه «كار» كنيم. متن كوتاه و نسبتاً دشوارى از كانت را بايد شرح كند و بشكافد; براى درس فلسفه. جمله به جمله مى خوانديم و بحث مى كرديم. هر بار، اول كه جمله را مى خوانديم مى گفت: پدر، من كه هيچ چيز نفهميدم. بعد از توضيح و گفت و گو وقتى كه مى فهميد چشم هايش برق مى زد، صورتش روشن مى شد و حظ مى كرد. چند بار بى اختيار گفت چقدر خوبه، چه كيفى داره وقتى آدم مى فهمه; بر سر دو سه پاراگراف كه رويهمرفته از 15 سطر تجاوز نمى كرد، تقريباً دو ساعتى گفت و گو كرديم و بعد خرم و خندان رفت...

95/5/10

امروز «داستان ادبيات و سرگذشت اجتماع» چاپِ فروزان روز، كه داريوش پست كرده بود، رسيد. كتاب هاى ديگر: هويت ايرانى و... تن پهلوان و... و يكى ديگر همچنان اسير دست ناشران است كه خودشان گروگان سانسور و بازيچه اقتصاد داغان و هرج و مرجند و چاره اى ندارند جز آن كه ما را بازى بدهند. تيراژ كتاب ـ در كشورى 60 ميليونى ـ به دو تا دو هزار و پانصد نسخه نزول كرده. گمان مى كنم «فرزان روز» دل به دريا زده كه «داستان ادبيات...» را در 3000 نسخه چاپ و منتشر كرده.

95/5/14

امشب داريوش از تهران زنگ زد، مى خواست بداند كتاب ها رسيد يا نه; اما بيشتر از آن مى خواست با من حرف بزند. پيدا بود. از بس كه مهربان بود. و من چه حظى كردم از شنيدن صدايش. گفتم همه رسيد و متشكرم. به موقع و خوب چاپ شده و خواستم كه مخصوصاً از فانى تشكر كند و اضافه كردم بايد موقعيتى پيش بيايد تا بگويم كه تو مشوق من بودى براى نوشتن اين كتاب. هر وقت كه من از ادبيات آن دوره با تو حرف مى زدم اصرار داشتى و تأكيد مى كردى كه اينها را بنويس، زودتر بنويس.

منتظر آخر همين ما هم. داريوش مى آيد. از سال 53 يا چهار، مركز مطالعه فرهنگ ها و بعد انستيتوى اسماعيلى تا امروز با همديگر همكار بوديم و چه دوستانه و چه خوب بود. چاپ بى دردسر اين كتاب تا حالا، آخريش بود.

95/5/16

دولت اسرائيل 53 هكتار ديگر از زمين هاى شرق اورشليم يعنى ملك عرب ها را مصادره كرد تا آنها را براند و براى يهوديان خانه سازى كند. سياست شايلاكى آن هم در دوره مذاكرات صلح و پس از قرارداد اسلو. گفته اند فعلا برنامه ديگرى براى گرفتن خاك فلسطينى ها نداريم. شايلاك هر تكه اى كه از گوشت تن حريف مى كند اطمينان مى دهد كه اين آخرى است. جاى نگرانى نيست.

..............

95/5/21

سلامان و ابسال جامى را اين روزها تمام كردم. دشمن تخيل شاعرانه و زيبائى در زبان، نمونه «شعر»ى، نه، نمونه «نظمى» بى روح، بى شور و حال و كهنه كه شايد از نظر فهم پاره اى تمثيل هاى عرفانى بى فايده نباشد.

95/5/23

اين جلد ششم را هم تمام كردم. پروست زيادى حرف مى زند، پُرنويس است. حيف! تا اينجا از بس راهى كه پيموده دراز بوده كه بعضى از همراهان را گم كرده يا از ياد برده كه با آنها چه بايد بكند:

درشكه چى بدل به راننده اتومبيل مى شود. (در چاپ من Bergotte, Folio, p. 165 پس از مرگ باز سر و كله اش در داستان پيدا مى شود (صفحه 209)، يكجا Cottard مرده باز در مهمانى حضور دارد (صفحه 281، همچنين ص. 230 و 312 و بى دقتى هاى ديگر مثلا درباره اسم آقاى Verdurin كه در ص 297 August و در 303 Gustave است و غيره و غيره...) اگر پرحرفى بيمارگونه و آزار دهنده پروست نبود، همه اين ايرادها در حد جزئيات چشم پوشيدنى باقى مى ماند ولى وقتى ناگهان 13 صفحه (از 283 تا 296) به شرح حرف هاى خاله زنكى و غيب و «تاريخ» همجنس بازى در قرن فلان و بهمان مى گذرد بدون هيچ ارزش خاص هنرى يا وقتى 135 صفحه (از 182 تا 317) فقط وقف يك ميهمانى و حرف هائى كه زده اند، مى شود، خواننده بايد صبر ايوب داشته باشد.

بهرحال پرحرفى نكنم و بگذرم. چرخش هاى غافلگير كننده شخصيت هاى پروست و آفتابى شدن ناگهانى كاراكتر آدم ها! و اين مربوط به تصور پروست از سرشت ناشناخته و پنهان و چهره هاى ناپيداى خصلت آدمى است. آدم ها تحول يك دست و يكنواخت، حركت و سير در خطى مستقيم ندارند و گاه در چرخشى تازه بازتابى ديگر و نامنتظر از باطن آنها در رفتارشان بروز مى كند. هر نفر در خود، چندين نفر است. (صفحه 324) و بيشتر از همه خود راوى (صفحه 334). اين نكته در كتاب، در سراسر كتاب و برداشت پروست از انسان مسئله اى اساسى است كه در اين جلد مى توان در صفحات زير نمونه هاى آن را ديد: 249، 312، 314، 334، 397 و... در نتيجه «در جستجوى زمان از دست رفته» از يك ديدگاه سير و سياحتى است در زمان و تماشاى آدم ها، چيزها و حال ها در سايه روشن سفر، آنگونه كه مسافرى منظره اى را گذرا، از خلال درخت هاى كنار راه مى بيند و در سر هر پيچ چشم انداز تازه اى در ميدان ديدش باز مى شود و از گوشه ديگرى منظره را مى بيند. (انگار همين طور كه مى نويسم باز كم كم دارم توى دلم با آقاى پروست آشتى و به او ارادت پيدا مى كنم).

دريافت و تصور از عشق نيز در نزد پروست جالب توجه و تا اندازه زيادى ويژه خود اوست. عشق توأم با تعلق و تسلط است با تملّكى حسودانه و حسادتى سيرى ناپذير، بدگمان و خودجوش كه دم به دم از هر گوشه خيال عاشق سر مى كشد و تمامى ذهن را تسخير مى كند تا آنجا كه عاشق رابطه معشوق (Agostinelli = Albertine) را با همه، با دنياى بيرون مى بُرد و خود به صورت زندانبان او در مى آيد. (صفحات 65، 66، 82، 333، 350 و بسيار جاهاى ديگر) انسان فقط چيزى را دوست دارد كه كاملا تصاحب نكرده (ص 98) عشق به حسد زنده است و به احساس خطرى كه او را در ما بيدار مى كند، نَفَس عشق از آتش حسد گرم است (73، 84، 104، 141 و...) تا وقتى معشوق تماماً به دست نيامده رازى، ناشناخته اى در او هست، عشق طلب نايافته است كه وقتى يافته شد عشق هم خاموش مى شود (ص 68، 398 و...) رويهمرفته عشق پروست خصلتى منفى دارد (ص 69).

مطالعه «در جستجو...» سفرى اكتشافى است در سرزمينى وسيع با پست و بلند متغيّر; نامنظم و گوناگون با كوه و كمر و گاه سنگلاخ هاى گسترده يا پراكنده، با چشمه سار و بيدستان و سايه سار، گاه مسافر خسته و كوفته از نفس مى افتد و گاه از زيبائى و دلنوازى، از راحت روح و شادى جانى كه از تماشاى آن نصيب مى شود، از اين سعادت، حيرت مى كند: آنگاه كه آلبرتينِ خفته را ـ دخترى كه نخستين بار در ساحل دريا ديده است ـ توصيف مى كند. (ص 62) خواب، ناآگاهى، نَفَسِ دختر خوابيده و نسيمِ ساحل، تداعى پياپى دريا، آدمى و طبيعت و هماهنگى بى مانند دختر و دريا كه دوشادوش هم شرح داده مى شود، نشان زيبا شناخت تازه ايست در عالم نويسندگى. به قدرى زيباست كه از شگفتى نفس آدم بند مى آيد. بايد خواند و ديد. همچنين وقتى از مرگ Bergotte حرف مى زند (ص 172 به بعد) يا از موسيقى (242 به بعد)، از «استتيك» زيبايى معشوق (368) يا هنر. شاهكار نويسندگى، ظرافت فكر و حاصل ذوق و سليقه يك تمدن را در اين صفحه ها مى توان دريافت; اما بايد حوصله كرد، بايد صبور و فروتن بود.

95/5/29

ديشب پلويى پختم كه «مسلمان نشنود كافر نبيند». گمان نمى كنم هيچ كس ديگرى جز خودم مى توانست كارش را بسازد ولى من با اراده و پشتكارى خلل ناپذير تمامش را بلعيدم. وقتى كه مورچه امير تيمور ده بار آذوقه اش را از ديوار بالا مى بَرد و مى افتد و باز دست برنمى دارد، دليل ندارد كه من از دست پخت خودم دست بردارم و به اين نتيجه برسم كه آدميزاد از مورچه هم كمتر است.

ديروز رفتم به نمايشگاه نقاشى Anton Zoran Musicدر Grand Palais. نقاش برجسته و يگانه ايست. نه شبيه كسى است و نه كسى مانند او. سِرى كارهاى Dachau ou Nous nesommes pas les derniers بيننده را از وحشت لبريز مى كند; نه فقط از وحشت انبوه اسكلت هاى رويهم ريخته، آدم هاى له شده، بدن هاى خشكيده مچاله و نگاه هاى مرده در چشم هاى بيجان، بلكه از وحشت آنچه ديده نمى شود; آنها كه مى توانند ديگران را به اين روز بيندازند.

در «تك چهره ها»ى (Auto portraits) نقاش، كه آخرين كارهاى اوست احساس يك تنهاى مطلق به چشم مى خورد; تنهائى كورى ايستاده در زندان تن در بيابانى رفته تا آن سر دنيا، بى آب و علف و آفتاب و مهتاب، نه زمزمه آبى و نه ورزش نسيمى! «شهر»، «اسبها»، «نماهاى ونيز» هيچكدام «زيبا» نيستند ولى همه ديدنى هستند. آيا مى توان گفت كه شكنجه، گرسنگى و مرگ در حفره تهى دهانِ اردوگاهيان چنان هراسى برمى انگيزد كه نمى توان چشم از آن بركند؟ و اين هراسِ هول انگيز مى تواند در هنر خود را به مرز زيبائى متعالى بالا كشد؟

95/5/30

امروز صبح با صداى ماشين «فكس» از خواب بيدار شدم. فحش نامه آقاى سعيد ابوالقاسمى را در «كيهان» برايم فرستاده بودند با مقاله اى ديگر «نمودهاى ابتذال يهودى در نشريه كلك». فحش ها به مناسبت چاپ مصاحبه با بنوعزيزى و ترجمه غزل غزل هاى سليمان بود.

پيش از ظهر گيتا تلفن كرد و گفت كه اردشير را به خواب ديده است. در خانه تهران وسط اتاق دراز كشيده بود. قلبش را با چاقو در آورده و در دست گرفته بود. در به در دنبال آمبولانس مى گشتند كه برسانندش به بيمارستان.

در طول روز هر چه كردم نتوانستم با اصفهان تماس بگيرم. خط راه نمى داد. حالا هم كه آخر شب است خانه جواب نمى دهد. احتمالا در شهر نيستند. من دلم را به راه بد نمى زنم، ولى غزاله و گيتا ناراحتند و غزاله دستپاچه است.

امروز عصر غزاله برايم برنامه سال آينده اش (Hypokhagne) را پشت تلفن خواند. وحشت كردم از اين همه كار و اين بار سنگين. نمى دانم آيا تحمل خواهد كرد يا نه، آيا خواهد توانست؟

از بعدازظهر حس مى كردم كه مغزم موميائى شده و هيچ جنبشى، نشانى از زندگى ندارد، چنان خسته است كه خودش را به ياد نمى آورد تا چه رسد به من. رفتم به سراغ غزاله. يك ساعتى پيش او بودم و بعد مدتى با سرِ خالى بى هدف در خيابان ها پرسه زدم و يك وقت ديدم از باغ لوكزامبورگ سر در آورده ام. از خلال شاخ و برگ سبز درخت ها نور عجيبى روى چمن باغ مى تابيد، خيلى عجيب بود.

95/7/2

يكشنبه است. از صبح كه به دشوارى بيدار شدم تا حالا كه بعدازظهر است دراز به دراز افتاده بودم. كمرم درد مى كند و جانم خسته است.

.........

95/7/19

... يكشنبه گذشته، شانزدهم، با دخترم رفتيم به نمايشگاه Chagal درModern Art e d'Mus

 و چه كار خوبى كرديم. با دريافت ويژه و ديگرى از زيبايى روبرو شديم; ديد تازه اى از رنگ، تركيب چيزها، ديدن جهان از وراى آيينه اى رنگين و باز شدن دريچه اى چشم نواز به روى باغ رؤيا. هر دو بسيار لذت برديم و من چند كلمه اى اطلاعات كلى و ابتدائى و توضيحاتى ناشيانه درباره چند تايى از تابلوها به غزاله دادم كه در مورد يكى از آنها (Le pote?ة allongإ) و حالت شاعرانه و خيال انگيز باغى يا باغچه اى كه شاعر در جلو آن دراز كشيده و مناسبت آن با شعر، نامفهوم ماند. غزاله گفت پدر، نفهميدم دوباره ساده تر و مفصل تر گفتم. نتيجه همان بود. دخترم گفت پدر، باشد براى يك وقت ديگر شايد فهميدم.

...........

95/8/7

بعد از نُه روز از پيش حسن و ناهيد برگشته ام. چهار روز در طبيعت رنگين، چشم نواز و گوناگون ويلز گذشت و بقيه در لندن، با همان آرامش صميمى هميشه. امروز دورى و تنهايى بد است تا فردا و پس فردا كه به يكنواختى و تكرار ملال آور روزانه عادت كنم.

95/8/8

امروز صبح پروست دگرگونم كرد. انگار در برابر زيبايى مطلق قرار گرفته باشم، به شكوه دردناك و دلپذير هنر خيره شده بودم، عاجز و ناتوان، احساس ناتوانى عجيب تمام وجودم را تسخير كرده بود. رسيده بودم به جايى كه راوى، دختر دوست درگذشته اش Mlle de Saint - Loupرا مى بيند. آنجا كه پس از شرح طولانى بسيار ظريف و بسيار هنرمندانه پيرى، مرگ و ويرانكارىِ زمان، در زيبائى جوان اين دختر، «زمانِ از دست رفته» بازيافته مى شود: مثل اين بود كه خداى بى كرانه و سرشار ولى خاموش و مرگ پذير ـ و در نتيجه غمناك ـ زيبايى را مى ديدم. مى لرزيدم و هر چه مى خواستم جلو اشكى كه جانم را صفا مى داد ـ اشك بينشى درونى؟ سعادت ديدار زيبايى؟ ـ را بگيرم، نمى توانستم. تنها بودم، خوشبختانه مغازه خلوت بود و مشترى مزاحم نشد. آخرين بار دو سال پيش، از شنيدن يك كوارتت بتهوون حالى شبيه اين داشتم. به همين شدت و با همين احساس درماندگى و تسليم خوشايند در برابر زيبايى بيمانند پرسخاوت و بيچاره كننده.

در تمام اين صد و پنجاه، دويست صفحه اخير از مرگ Robert de Saint - Loup به بعد، اين سرگذشت دراز آهنگِ زمان دارد در خودش جمع مى شود، هر چه جمع تر مى شود بيشتر اوج مى گيرد مثل بناى كاتدرالى كه در سقف بالاى نيايشگاه، پرستشگاه، «محراب» (Sanctuaire) به هم بسته شود.

95/8/12

پروست تمام شده است و ديگر نمى دانم چه بكنم. پاك سرگردان شده ام. مثل آدم هاى گمشده بى جهت دور خودم مى گردم. در اين تهى خاكسترى و افسرده ذهنِ به خود رها شده فقط موسيقى دواى دردى مبهم و بى درمان است. بتهوون، برامس، ياد غزاله و اردشيرى كه از من دور شده است، هر چه تلفن مى كنم نيست و هر چه پيغام مى گذارم تلفنى نمى كند.

95/8/13

امروز يكشنبه است، تمام روز به ناخنك گذشت. از زور بيكارى و بلاتكليفى، ناخنك به مقالات شمس، شكر تلخ جعفر شهرى، شعر فرانسه، ايران نامه، روزنامه و هر چه دم دستم آمد. دم ظهر سلانه سلانه سرى به بازار Bussy زدم. سيب زمينى و نان و طالبى خريدم، سر راه كمى در باغ لوگزامبورگ نشستم و درختم را تماشا كردم. خستگيم در رفت. بعدازظهر يكى دو ساعتى به موسيقى، به شنيدن نداى روح گذشت. فكر و خيال كارى كه در پيش است، همچنان در پشت پستوى ذهن مثل عنكبوتى تارش را مدام مى تند و به هم مى ريزد. سالهاست كه در ويرانكارى چابك تر و مهياتر است. گاه به نظرم مى آيد كه جسارت و اراده كار را ـ يك روز دل به دريا زدن و راه افتادن را ـ از دست داده ام. به نظرم مى آيد كه پير شده ام، زورم ته كشيده اما افسوس كه هنوز يكى دو كار نكرده مثل مورچه توى تنم مى لولند و تا بيرون نيايند راحتم نمى گذارند.

امروز عصر دو ساعتى در خيابان هاى خلوت، سربهوا ول گشتم; از بولوار راسپاى به سن ژرمن و از كنار سِن به Ecole Militaire و بازگشت از مونپارناس تا دولتسراىِ پشت مغازه. هواى خوبى بود. به نظر مى آمد كه شهر در آفتاب لم داده و دارد خستگى در مى كند. در حالتى است شبيه به رخوتِ بى خيال و خواب آورِ بعد از هماغوشى و شناور در فراغتى خوشايند.

شام، ماكارونى و سالاد را با تنهائى كه از پيش مهيا بود، خوردم. حالا ديگر نمى دانم چه بكنم.

95/8/27

با اردشير حرف زدم و حالم خوب شد، كسالت و ملال يكشنبه تنها و دلگير بر طرف شد. داشت ناهار مى خورد. پرسيد كى مى آييد گفتم: تا يك ماه ديگر گفت: تا آن وقت شايد كارخانه ما هم راه افتاده باشد. حال هر دوشان خوب بود، هم او و هم سابرينا.

95/8/30

اين روزها گرفتار خاطرات توده اى ها هستم. از به آذين ]آنچنانى[ شده و طبرى و ملكى و اسكندرى و كشاورز و مريم فيروز گرفته تا اردشير آوانسيان، راضيه ابراهيم زاده چكمه پوش هفت تير بند سه تا بزن مازندران، جهانشاه لو، آقا بزرگ و كيانورى فلان فلان شده. به اضافه «گذشته چراغ راه آينده» (كه به اين عنوان بايد گفت زكى!) و كتاب فعاليت هاى كمونيستى در دوره رضاشاه; همه شرح وابستگى و فرمانبردارى، رنج ها و جان هاى هدر رفته، فداكارى هاى كورِ از چاله به چاه افتاده و در ميانه شعبده بازى چند گماشته خودفروخته از سران و رهبرانِ گوش به فرمانِ حلقه به گوش.

همه اين مطالعات احمقانه خود آزارنده براى يك سخنرانى نيم ساعته احمقانه تر در واشنگتن; اما در حقيقت گمان مى كنم نه براى سخنرانى بلكه براى دفع الوقت، براى اينكه از اين ستون تا اون ستون فرجه، براى ترس فلج كننده كارى كه از سالها پيش در افق فكر و خيال خودى مى نمايد، براىِ پَرى فريبنده اى كه در تاريكى شبانه بيابان، مرا صدا مى كند و به خود مى خواند، به لذتى جانستان.

اين آخرها به جز Le voir et le savoir نوشته P. Schneider درباره Poussin Nicolas چيز خوشايند روشنى بخشى نخوانده ام. كتاب را به راهنمايى يوسف خريدم و خوشبختانه آلبوم «پوسن» خودش را هم برايم آورد تا مثل هميشه در مهربانى سنگِ تمام گذاشته باشد و در ضمن خواندن از لذت تماشا هم بى نصيب نمانم. روزى كه آمد صحبت «تى سين» و مكتب و نيز به پيش كشيده شد و كارى كه آنها با رنگ كردند، طراحى در مكتب فلورانس، طبيعت در آخرين كارهاى پوسن، ارادتش به رامبراند و... او مى گفت و من سعى مى كردم درست گوش بدهم يعنى نه فقط از راه گوش بلكه از راه شعور بشنوم.

95/9/10

يكشنبه است، هواى بدى است. ابر و باران نامصمم، دودل و سرماى نمناك زودرس! روزم با «خاطرات» دروغگوئى به اسم نورالدين كيانورى سياه شد. ديدم چاره اى نيست، كمى نور، كمى روشنائى لازم است. به حسن تلفن كردم. حرفى نداشتم. همان حال و احوال هميشگى و همان سئوال و جواب معلوم. ولى من براى تبادل اطلاع، خبرگيرى و خبررسانى تلفن نمى كنم، براى تبادل «حال» تلفن مى كنم. براى اينكه خود را گم كنم و دمى در خانه ضمير با هم زبانى حرفى بزنم. خوشبختانه كمى بعد على هم از «بستن» تلفن كرد. غروب ديگر حالم خوب بود و از زير آوار دروغ هاى آن شخص بيرون آمدم.

95/9/19

حال خوشى ندارم. اين آخرها، بيست روزى است كه خودم را زيادى و بيهوده، با خاطرات، يادداشت ها و مصاحبه هاى توده اى هاى سابق، خسته كردم. خاطره اشتباه ها و كج روى ها، شرح وابستگى به برادر بزرگ، كه در برادرى دشمنى مى كرد، پستى بند و بست ها، كشمكش ها و خرده حساب هاى روزگار سياه تبعيد در باكو، دوشنبه، مسكو، لايپزيك يا هر خراب شده ديگر و دست آخر آن شيرينكارى عجيب... و از آنجا دسته جمعى شتافتن به كام مرگ در زير تيغ جلاد، يادآورى همه اينها سوهان روح است. چطور ممكن است ما مردم اينقدر ندانم كار و نادان و در نادانى خود اين قدر يكدنده و سمج باشيم. انگار نفرين شده ايم. به هر حال فعلا تمام شد. بايد كتاب ها را پس بدهم تا ببينم با يادداشت ها چه خاكى به سر خودم مى ريزم. ولى اين مالِ بعدتر است. فعلا منتظر بيست و نهم سپتامبر و سفر به ايرانم.

ديشب طبق قرار قبلى گيتا را ديدم، وكالتنامه طلاق را كه به نام من تهيه كرده بود داد تا در تهران ترتيب كار را بدهم... بعد از شام برگشتم. ديدار تلخى بود. شب همسايه بالايى تا دير وقت سر و صدا مى كرد. نمى گذاشت بخوابم. ساعت سه و نيم، چهار صبح به زور قرص و با جان كندنى خوابم برد. يك ساعتى بعد يك لرزى گرفتم كه بعد از آن سال 1326 و ابتلاء به تب مالت، تاكنون ديگر برايم پيش نيامده بود. توى تنم زلزله شده بود. از خواب پريدم به شدت مى لرزيدم و نمى توانستم خودم را نگه دارم نه تب داشتم و نه سردم بود. نمى فهميدم از چى مى لرزم. مخصوصاً توى سينه ام مثل آب آشفته اى كه باد تندى بر آن بوزد آشوب بود و زير و رو مى شد. خوشبختانه نيم ساعتى بعد كم كم آرامشى دست داد درست مثل حوضچه متلاطمى كه آرام بگيرد. هوا داشت روشن مى شد كه خوابم برد.

95/9/25

بيهوده وقت هدر مى دهم، آشفته و در دل پريشانم. منتظرم اين روزهاى پيش از سفر بگذرد تا با خيال آسوده وقت تلف كنم. بدون ناراحتى وجدان و دل نگرانى هاى روزمره.

 


1)     بخشى از يادداشت هاى روزانه شاهرخ مسكوب كه تحت عنوان «روزها در راه» توسط انتشارات شهاب منتشر شده است.